درباره ما
بی شک گدای خانه ات آقا شود، حسین/ هر قطره زود پیش تو دریا شود، حسین!/ فیض گدایی تو به هر کس نمیرسد/ باید که زیر نامه اش امضا شود: "حسین" لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
|
وقتی چشمامو می بندم... خواب یک ضریح می بینم...آروم آروم میام اونجا...گوشه ی صحنت می شینم... کنار پنجره فولاد...دنیا انگار زیر پامه...انگاری تموم درد...زائرای تو باهامه... . نمی خوام این بار که رفتم...باز دوباره برنگردم...تا همیشه تو دوایی...من همیشه کوه دردم... خدا اون روزو نیاره...از در این خونه دور شم...بی تو با ذلّت و خواری...رهسپار خاک گور شم... باورم نمی شه که تموم شد،به این سرعت،با یک چشم به هم زدن... برای آخرین بار به گنبد طلایی آقا چشم می دوزم،برمی گردم،امّا دلم رو جا می گذارم... دلم رو جا می گذارم پیش پنجره فولاد،سقّاخونه،ایوون طلا...پیش نماز صبح های حرم که از یک جنس دیگه بود،پیش لیله الرّغائب و مدّاحی هایی که اون شب دل شنونده هاشو تا خود بین الحرمین پرواز داد... برمی گردم امّا باورم نمی شه دارن از بهشت روی زمین می ندازنم بیرون... برمی گردم امّا باورم نمی شه دارن بال هامو ازم می گیرن،بال های پرواز و فرار از این دنیای خاکی و پر از رنگ ،فرار از دست این عجوزه ی هزار داماد،فرار از اینهمه تجمّل وگم کردن خود،فرار از مجلس هایی که نقل و نباتشون ریختن آبروی مردمه،فرار از مهمونی هایی که بعد از اون در مورد جنس و قیمت لباس های بقیه ی افراد بحث می شه... فرار از اینکه ببینی زنی در خیابون داره از بین آشغال ها موادّ قابل باز یافتشو جدا می کنه تا با فروش اونها بتونه زندگیشو بچرخونه و زنی دیگه داره فکر می کنه بهتره برای تولّد بچّش چند نوع غذا درست کنه... از اینکه ببینی بچّه ای با حسرت به چرخ و فلک توی پارک نگاه می کنه و بچّه ای دیگه از اینکه هر روز کارتشو تو سرزمین سحرآمیز شارژ کامل نمی کنه ناراحته... از اینکه ببینی حتّی نمی خوان اگه نمی تونن به همه کمک کنن،حدّاقل مثل مردم سطح معمولی زندگی کنن... از اینکه ... برمی گردم به چند ماه قبل و این دوره رو مرور می کنم...از روزی که سعادت خدمت تو ستاد نصیبم شد... یک دانشجوی خام و بی تجربه که تازه سر از فرمول ها و کتاب تست های عجیب غریب بازار درآورده و ذهنش پره از سؤال هایی که گاهی مواقع کلّا جهت جلسات سیر مطالعاتی و تفسیر قرآن رو عوض می کنه،حالا شده عضوی از کمیته ی فرهنگی ستاد اردوی مشهد مقدّس هیئت مکتب الشّهدا... باورم نمی شد،بعد از اون روز گاهی مواقع حرف هایی می زدم و کارهایی می کردم که مطمئن بودم مال خودم نیست و اون سحاب قبلی قدرت زدن این حرف ها و انجام این کارها رو نداره،گاهی مواقع موانعی رو رد می کردم که قبلا امکان نداشت بتونم ردشون کنم،گاهی مواقع آرامشی رو حس می کردم که هیچ وقت دیگه احساس نکرده بودم ... امّا حالا... ...باورم نمی شه همه چیز تموم شده باشه... نویسنده در پنج شنبه 87/5/10 |
طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم Web Template By : Samentheme.ir |
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسبها
طراح قالب
|